خاطره

شهیدعبدالرحیم عزیزعموی بنده هستن این طورکه ازشنیده هام یادم هست وبرام مثل خاطره شده این هست که عموجانم روزتولدم که ۱سالم میشدتماس میگرن باخانواده تولدم وتبریک میگن وچندروزبعدبه شهادت میرسن قراربوده که تولدم بیان تهران اماانگاریکی ازهمرزمهاشون که همسروبچه داشته میگه بزارمن برم چون عیدبوده وبه خاطرهمین عموم نمیان
ویک یادیهم که ازایشون میکردن این بوده که دفعه آخری که اعزام میشدبه هرکس حتی بقال وکسبه حتی شده ۵۰تاتک تومانی بدهکاربوده تسویه کرده ورفته وبه مادربزرگم گفته ناراحت نباش وشادی کن من نمیتونم نرم
الان بعداز۳۸سال دوری مادربزرگم پرکشیدپیشه پسرشهیدش