خاطره
با شهید، همکلاس بودیم در مدرسة نجمالثاقب… که بعدها به اسم خودش اسمگذاری شد…
درس حسن خوب نبود… میون معلمها به دانشآموزی که باید ازش درس میپرسیدن تا تنبیهش کنن، مشهور کنن…
نمیدونم الان معلمهای اونموقعمون کدومشون زندهن…
ناظمی داشتیم که با شلنگ و شاخة درخت میزد بچهها رو…
معلم «ریاضی» ما، کشیدههای آبداری میزد که وصفشون تا چند مدرسه اونطرفتر هم رفته بود…
و حسن… تأثیر گرفت از معلمهای تربیتیای که اغلبشون جون و دل ما شده بودن… مثل آقایون «پورمرادیان» ـ که برادر شهید بودن و هردوشون رو دوست داشتیم (و البته برادر کوچیکتر، محبوبتر بود میون بچهها) ـ و آقای «احمد فرجیان» که کارمند بانک شد بعدها و یهبار هم در کربلا دیدمش و گفت که «کارواندار» شده بود.
اگه اشتباه نکنم، حسن تازه به جبهه رفته بود و نزدیک امتحانهای «ثلث دوم» بودیم که کمی پیش از شهادت، اومد که به وضعیت درسیش رسیدگی کنه. با معلمها خوشوبش کرد…
خب طبیعیه که با وضع نمرههاش، معلمها دل خوشی ازش نداشتن…
اما رفتارش جور عجیبی شده بود…
در راهروی مدرسه، دیدمش… دلتنگ بودیم… بدجور دلتنگ هم بودیم…
هم رو در آغوش گرفتیم و خواستم عقب برم که حسن، رهام نکرد…
همونطور که سرش کنار گوشم بود، گفت:
ـ محمد!… خیلی زود، میآم… منتهی افقی ها… (و خندید)
اخم کرد و خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
ـ دست بردار حسن!… این مزخرفها چیه؟!
خندید و گفت:
ـ میبینی.
بعد کنار راهروی مدرسه ایستادیم به گپزدن… همونجا برام تعریف کرد که در جبهه افتاده میون آدمهایی که حسابی عوض کرده بودن اخلاق و شلوغبازیهاش رو…
و ترغیبش کرده بودن به خوندن درس… و گویا یکیشون (که اسمش یادم نیست) شبانه روز بهش درس داده و به بچههای مدرسه رسونده بودش…
من… اونموقعها مسئول کتابخونة مدرسه هم بودم…
حسن از کتابخونه پرسید و زدیم به شوخی و خنده… بهش گفتم:
ـ دفعة بعد که برگردی، چندتا کتاب عکسدار بهت میدم که بخونی!
خندة «دندوننما»یی کرد و گفت:
ـ میبینیم… (با تأکید) افقی یادت نره!
… کمی بعد… کمتر از یه ماه، صبح زود، تلفن خونه به صدای زنگش بیدارم کرد…
معلم تربیتی مدرسه بود… پرسید:
ـ کتاب نوحهت دم دستته؟
گفتم:
ـ بله آقا…
ـ زود بیا مدرسه… (بغضش ترکید) حسن برگشته… میخوایم بریم استقبالش!
حسن برگشته بود… و (به قول خودش) افقی!