زندگینامه شهید ستار لطفی

«ستار لطفی» در روز 18 اسفند سال ۱۳۳6 در شهرستان طالقان استان البرز به دنیا آمد. وی در اردیبهشت سال ۱۳۵۵ جهت طی کردن دوره شش ماهه آموزشی به پادگان سپاه دانش سراب اعزام و برای خدمت سربازی به اراک منتقل شد و فعالیت خود را در بخش سربند اراک، روستای ساری جلو آغاز کرد و به فعالیت آموزشی و عمرانی از قبیل آب آشامیدنی، مسجد، حمام و تعمیر ساختمان مدرسه پرداخت.

وی پس از پایان خدمت سپاهی در یکی از روستاهای بخش طارم علیای زنجان به نام استا خدمت معلمی خود را آغاز کرد و بعد به طالقان منتقل شد و به مدت سه سال در روستای پراجان فعالیت خود را ادامه داد و بعد به کرج منتقل شد. در این دوران نیز در زادگاه خود عضو شورای محلی و انجمن اسلامی معلمان منطقه بود و کارهای عمرانی را انجام می‌داد.

ستار لطفی در تابستان سال ۱۳۶۱ به جبهه اعزام شد و پس از بازگشت، در مدرسه شهید گروسی روستای مردآباد به کار خود ادامه داد. در ۲۲ بهمن به پادگان آموزشی امام حسین (ع) اعزام و در پادگان دو کوهه مشغول نوحه‌خوانی و تدریس قرآن شد. زمانی که عضو شورای اسلامی و انجمن اسلامی طالقان بود، پیش‌قدم در جمع‌آوری کمک برای جبهه‌ها بود و هر ماه یک‌سوم حقوق خود را برای کمک به جبهه واریز می‌کرد.

بنا به گفته خانواده و نزدیکان شهید، وی از سن کودکی علاقه زیادی به مسائل مذهبی داشت و واجبات را به‌خوبی انجام می‌داد و از محرمات دوری می‌کرد، به سن بلوغ نرسیده نماز می‌خواند و اکثر روزها را روزه بود، به اهل‌بیت (ع) به‌ویژه حضرت فاطمه زهرا (س) علاقه وافری داشت و به مسائل این دنیا وابسته نبود؛ به‌قول‌معروف دنیا را طلاق داده بود.

خانواده شهید می‌گویند: زمانی که ستار می‌خواست برای آخرین بار به جبهه برود اعزام رزمندگان را از تلویزیون دید و اشک از چشمانش جاری شد و گفت: مادر این‌ها زن و بچه دارند، ما باید برویم که مشکلات زن و فرزند نداریم. در آخرین دیدار پدر شهید به او گفت: پسرم غسل شهادت کرده‌ای؟ هنگام بدرقه چهره ستار نورانی شده بود و انگار که پرواز کرده باشد، دیگر ته کوچه او را ندیدیم و از همان‌جا حدس می‌زدیم که این بار شهید می‌شود.

وقتی می‌خواست به جبهه برود و مادرش نگران می‌شد، می‌گفت: ما باید مطیع فرمان ولایت‌فقیه باشیم، وقتی ایشان گفتند پس واجب است که به جبهه برویم. مادرش می‌گفت: تو شهید شوی من چه‌کار کنم؟ می‌گفت: مثل خانم زینب (س) صبور باشید. وقتی خبر شهادتش را دادند و گفتند جنازه‌اش پیدا نشده، مادر شهید با آن همه وابستگی دیگران را آرام می‌کرد.

پس از ۹ سال از شهادت او جنازه‌اش پیدا شد و چون وصیت کرده بود جنازه‌اش را به محل خودشان طالقان بردند و دفن کردند. پدرش از فراغ او نابینا شد و پس از یک ماه از آمدن جنازه او فوت کرد.