زندگینامه شهید محمدرضا شاه بیگ
«محمدرضا شاه بیگ» ۸ آذر ۱۳۴۴ شمسی در شهرستان اشتهارد استان البرز چشم به جهان گشود. در ۱۲ سالگی علاوه بر دروس مدرسه به آموختن قرآن کریم پرداخت. در سال ۱۳۶۵ مدرک کاردانی اش را از مرکز تربیت معلم شهید آیت الله دستغیب تهران دریافت کرد و از همان سال به کار تدریس مشغول شد.وقتی از دنیا می خواهم شروع به صحبت کند، اول کمی به چشمانم خیره می شود و بعد از چند لحظه مکث می گوید: سرم به کار خودم گرم بود. مثل همه دخترها رویاهای خودم را داشتم و گاهی به همسر آینده ام فکر می کردم. زمان جنگ بود و ایده آل خیلی از دخترها برای ازدواج یک رزمنده پرشور و باایمان. من هم مثل بقیه. خانواده محمدرضا را خیلی نمی شناختیم. مادرش با مادر من سلام و علیک داشت. یک روز عصر مادرش آمد منزل ما و برای خواستگاری از مادرم اجازه گرفت. پدرم خانواده شاه بیگ را می شناخت. برای همین با کمال میل اجازه داد. خیلی استرس داشتم. خوب سنی نداشتم. هجده سالم بود. تا شب خواستگاری کلی فکر و خیال کردم.
«شهید محمدرضا شاه بیگ» به حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ارادت ویژه ای داشت و معتقد بود گریه کردن برای آن حضرت سبب از بین رفتن غبار از دل انسان ها می گردد. در مسجد محله کلاس قرآن و مباحث عقیدتی برای نوجوانان تشکیل داده بود و ساعاتی را غیر از تدریس در مدرسه به تربیت و راهنمایی بچه های محل می پرداخت.
از صفات برجسته محمدرضا شاه بیگ احترام فوق العاده ای بود که برای پدر و مادرش قائل می شد. هرگز کسی ندید که محمدرضا پایش را در مقابل آن ها دراز کند و یا حتی یک بار حرف تندی بر زبان بیاورد.
بالاخره شب خواستگاری شد. دل توی دلم نبود. با چادر سفید در آشپزخانه منتظر دستور مادرم نشسته بودم. هزارتا فکر و خیال مختلف توی سرم رژه می رفت. مادرم که صدایم زد با سینی چای وارد اتاق مهمان ها شدم. همه به پایم بلند شدند. یواشکی نگاهش کردم. برای یک لحظه نگاهمان در هم تلاقی کرد. این نگاه به اندازه یک ثانیه هم نبود. سریع سرش را پایین انداخت، اما لبخندش را روی لبانش نگه داشت. نگاهش و لبخندش آنچه را که می خواستم به من هدیه داد: آرامش…
آرام شدم. واقعا بعد از آن همه استرس و نگرانی آرام شدم. خیلی به حرف های بزرگ تر ها توجه نداشتم. حواسم پی نگاه مواج و آرام محمدرضا بود. آن شب قرار شد اگر نظر من و خانواده ام مثبت بود برای خواستگاری رسمی تشریف بیاورند. پدرم چند روزی مهلت خواست. اما انگار همه می دانستند که این فرصت خواستن برای حفظ شان خانواده دختر است، وگرنه چه کسی بهتر از محمدرضا… »
شهید محمدرضا شاه بیگ علاقه زیادی به تلاوت دعای توسل داشت و شب های جمعه حتما در مراسم دعای کمیل مسجد شرکت می کرد. زیارت عاشورا را با سوز عجیبی می خواند. طوری که انگار دیگر در این دنیا نبود. پدرش همیشه شاهد نماز شب های طولانی اش بود و گاهی دلواپس آنچه که محمدرضا با این سوز و گداز از خدا می خواهد.
مادرم برای فهمیدن نظرم با من صحبت کرد. من هم مثل تمام دختران هم سن و سال خودم گفتم: «هرطور شما و آقاجون صلاح بدونید» و این یعنی این که با محمدرضا موافقم.
چرا موافق نمی بودم؟ محمدرضا تمام آنچه را که من برای همسر آینده ام آرزو داشتم، یک جا داشت و من دیگر از خدا چه می خواستم؟! »
دنیا به اینجای صحبتش که می رسد آه می کشد و ساکت می شود. ادامه می دهد: «آن موقع نمی دانستم که باید از خداوند یک چیز خیلی مهمی را بخواهم. این که محمدرضا را به من ببخشد و دعای محمدرضا را مستجاب نکند. اما تقدیر زیبای محمدرضا چیز دیگری بود و سرنوشت من چیز دیگری …مادرش برای گرفتن جواب آمد. من به خاطر خجالتم از اتاق بیرون نرفتم. حاج خانم با خوشحالی از منزل ما رفت اما چند روز گذشت و از آن ها خبری نشد. نگران شدم. مدام توی اتاقم قدم می زدم.
خاطرم هست غروب پنج شنبه بود که مادرش آمد. ناراحت بود. توی حیاط چند کلمه ای با مادرم صبحت کرد و رفت. از پشت پنجره نگاهشان می کردم. نمی دانم چه گفت که مادر من هم ناراحت شد.
وقتی مادرم وارد اتاقم شد آنچه را که نباید روزگار برایم رقم می زد، شنیدم. محمدرضا برگشته بود منطقه. در مقابل اصرار مادرش برای برگزاری خواستگاری رسمی و شیرینی خوردن گفته بود: «چشم مادر. انشاالله از این عملیات که برگشتم»
عملیاتی که محمدرضا را برای همیشه از من گرفت.
شهید محمدرضا شاه بیگ از فرماندهان دلیر گردان امام سجاد علیه السلام بود که در عملیات بیت المقدس ۲ شجاعت زیادی از خود نشان داد و سرانجام در ۲۵ دی ماه ۱۳۶۶ در ارتفاعات قامیش غرب به آرزوی همیشگی اش رسید.
دنیا قطره کوچک اشک را از گوشه چشمش پاک می کند و می گوید: «هر شب برای سلامتی اش دعا می کردم. رویم نمی شد با کسی درد دل کنم. آن انتظار تلخ را با اشک به تنهایی سپری می کردم. غصه هایم را توی دلم نگه می داشتم برای روزی که محمدرضا بیاید. نمی گویم به او علاقه مند شده بودم یا این که عادت کرده بودم. چون فقط یک بار همدیگر را دیده بودیم. اما آرامشی که نگاه و لبخندش به من هدیه کرده بود را هرگز دیگر تجربه نکردم.چهلم محمدرضا گذشت. تا این که یک شب آراسته و زیبا همراه با دسته گل زیبایی به خوابم آمد. دسته گل را به سمت من گرفت. با ناراحتی گفتم: «شما که مرا رها کردی و رفتی و به آرزویت رسیدی. حالا این دسته گل به چه درد من می خورد؟»
محمدرضا خندید. خنده اش آرامشی را به روح و روانم تزریق کرد که نمی توانم آن را شرح دهم. دوباره دسته گل را به سمتم گرفت و گفت: «حالا شما این دسته گل را بگیر، خیلی زود منظورم را متوجه می شوی»
به محض این که دسته گل را گرفتم از خواب پریدم. فردا مادرم به من اطلاع داد که خانواده دوست و همرزم محمدرضا برای خواستگاری به منزل ما می آیند.
یاد خوابم افتادم و فهمیدم که محمدرضا می خواسته با این کار از من بخواهد که به این خواستگاری جواب مثبت بدهم. با علی ازدواج کردم. با او خوشبختم. بچه هایم را دوست دارم. مزار شهید «محمدرضا شاه بیگ» میعادگاه من و همسرم است و خاطره نگاه و لبخند آرام بخشش چراغ روشن قلبم…