زندگی نامه شهید:
شهید كاظم دهباشی در سال 1328 در تهران متولد شد و درس خود را در مدارس شوش تهران به اتمام رساندند و تا سوم راهنمایی ادامه تحصیل دادند بعد به دلیل علاقه به رشته فوتبال به این رشته ورزشی پرداخته و در زمینه مسجد و هیات شروع به فعالیت كرده و مشغول پخش كردن اعلامیه و نوار امام شدند.و بعد در زمان شروع جنگ در تمام زمان جنگ كلاً به جبهه رفته یك بار مجروح شدند كه همراه دكترچمران بودند و بعد با معلولیت دست خود كه دائمی بودند باز به جبهه رفتند تا هنگام شهادت ایشان دارای اخلاقی بارزوازخودگذشته بودندودوسه بارزخمی شدند.روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
حاج قاسم ، جزء ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بودند که از ابتدای جنگ فعالیتهای خاص و ویژه ای داشتند که اینجا مجال اون توضیحات نیست. یه تعداد از این بچه ها ساکن یه محله و کوچه تو تهران بودند به نام کوچه نقاش ها، تو اطراف میدون شوش، با اون اخلاقیات و تربیت خاص اون منطقه که خیلی ها خبر دارند. یکی از بازمانده های اون جمع به نام سید ابوالفضل کاظمی خاطرات اون کوچه و سیر زندگیشون تا رفتن به جبهه و شهادت دوستانشون رو تو کتابی منتشر کرده به نام “کوچه نقاش ها حالا با توجه به اینکه یکی از ساکنین اون کوچه و اعضای موثر همون گروه حاج قاسم دهباشی بوده بعد سید چند تا خاطره از حاج قاسم گفت که بفهمیم برا چی تو کتابش به حاج قاسم لقب “معلم کوچه ی نقاش ها” رو داده. کسیکه امثال احمد قیصر (که تو کتاب توصیفاتش اومده) رو از اون همه خلاف و اشتباه به راه راست بر گردوند و راهی جبهه کرد. کسیکه به قول سید ابوالفضل، هنوز قدیمی ها و لات و لوتهای اون محله به خوبی ازش یاد میکنند. پیرمرد ها و پیرزنهای اون کوچه هنوز یادشونه که اون روزها حاج قاسم 40-30 تا نون بربری می خرید و می اومد بین مردم محل پخش میکرد و یه جوری نمک گیرشون می کرد یا اینکه سال 1350 تو اون محل با اون همه قمارخونه و مشروب فروشی و… چطور برا بچه ها کلاس قرآن می ذاشت و امتحان احکام می گرفت و جایزه بهشون می داد (یه نمونه از اون اسناد تو ضمیمه کتاب هست) و یا بچه ها رو جمع می کرد و ماشین میگرفت و می برد استادیوم امجدیه تا بازی قرمزها رو ببینن و همونجا هم نماز میخوند و….. و….. و…..
سید ابوالفضل می گفت: چند وقت پیش تو مشهد برا یه جمعی از حاج قاسم تعریف می کردم، بعد از جلسه یکی که یه پاش هم قطع بود اومد و بعد اینکه اطراف خلوت شد گفت بذار خاطره ی خودمو برات نقل کنم. می گفت: اوایل انقلاب یه بار با دو تا از رفقا مشروب گرفته بودیم و می خواستیم بخوریم که کمیته اومد و ما رو گرفت. پدر و مادر اون دو تا رفیقم اومدند و تعهد دادند و اونا رو آزاد کردند ولی چون من کسی رو نداشتم همونجا موندم. چند دقیقه بعد یکی اومد و گفت تو هم آزادی. پرسیدم برای چی؟ کی ضامنم شده؟ اول نمی گفتند ولی بعد از اصرار فهمیدم کسی به نام دهباشی ضمانت کرده و گفتند اگه می خوای ببینیش شبهای جمعه تو مسجد جامع هست. شب جمعه رفتم که ازش سوال کنم دلیلش چی بوده و ازش تشکر کنم ولی هرچی توضیح دادم انگار منو نمی شناخت و اصلاً به روم نیاورد. داشتم بر می گشتم که گفت: سر کار میری؟ گفتم :نه. گفت فلان کارگاه هست. اگه دوست داشته باشی معرفیت میکنم. بعد گفت شبهای جمعه ما اینجا عاشورا می خونیم اگه مایل بودی بیا. اون شخص گفت: یواش یواش تو همون عاشورا پام به این چیزا باز شد و بعد چند وقت هم با دوستان رفتیم جبهه و اونجا جانباز شدم….